مردی به زلالی باران
آرام می آمد
خسته و بی جان
از تکاپوی روزی
در پی روزی
پیاده می آمد
شکرگزار از نانی حلال
راه دوری بود
خورشید خوابش برد
ناگاه دید سنگ ها فرو ریخته از کوه بلند
خفته بر ریل دراز
او برآشفت که مبادا…
صدایی شنید
نوری دید
سویش دوید
ولی او در آن شب جز سیاهی نبود
از آن رو خود را شهـابی نمود
درآورد ز تن جامه ی کهنه را
به چوبش زد و مشعلی روبه راه
قطار سیه چونکه نوری بدید
شتابان ایستاد و سوتی کشید
مسافران هراسان
چه شده؟ میان کوه و ایستگاه!
در حالی که قطارنشینان به بیرون می نگریستند
در ترنم سکوت
او داشت به خاکستر پیراهن خود می خندید